دلم
یک مزرعه میخواهد
یک تو
یک من
وگندم زاری طلایی رنگ
که هوایش ﺁکنده باعطرنفس های توباشد...
صدایت درگوشم زمزمه می شود
نگاهت درذهن مجسم ...
ولی من
تو را
می خواهم
نه خیالت را ..
تو که می آیی
پنجره ای باز می شود
پرده بی رنگ دلتنگی
کنار می رود
آرام میان جانم
خانه می کنی
دستت را به مـن بـده
نـتـرس بـا هـم خـواهـیـم پـریـد
حـضـور و حـیـات و حوصله ی مـن از تـو
درد و بـلا و بـی کسی های تـو از مـن